خاکریز خاطرات مروری بر خاطرات رزمندگان اشتهارد در دفاع مقدس

دشمن با خمپاره و توپ و گلوله به جنگ ما آمده بود. شاید برای شما باورکردنی نباشد؛ تیرهای مستقیم دشمن به سمت ما شلیک می‌شد، اما وقتی به ما می‌رسید انگار مسیرش را عوض می‌کرد و به ما نمی‌خورد.
کد خبر: ۱۲۷۷۶
تاریخ انتشار: ۱۱ اسفند ۱۳۹۲ - ۱۶:۴۰ - 02March 2014

خاکریز خاطرات مروری بر خاطرات رزمندگان اشتهارد در دفاع مقدس

خبرگزاری دفاع مقدس: بدون شک استقلال، آزادی و جمهوری اسلامی ایران را در سایه پربرکت ولایت فقیه مدیون بنیان گذار نظام مقدس جمهوری اسلامی و معمار انقلاب، حضرت امام خمینی (ره) و رهبری حضرت آیت الله خامنه ای و مجاهدت و ایثار مردان و زنانی هستیم که تاریخ پرفراز و نشیب سی و پنج سال گذشته، به ویژه دوران پرحلاوت دفاع مقدس را با صفحات سرخ در کتاب سبز انقلاب اسلامی به ثبت رساندند.

دوران پرشکوه و بابرکت دفاع مقدس، میراث ارزشمند و گرانبهایی از انقلاب اسلامی و برگ زرینی از تاریخ حماسه و ایثار، شهامت، جوانمردی، مقاومت و شهادت است که تربیت یافته مکتب شیعه جعفری و الگو گرفته از سیره ائمه اطهار (ع)، به ویژه حسین بن علی (ع) و حماسه کربلا و نیز اصل مترقی ولایت فقیه است.

کتاب «خاکریز خاطرات» در حقیقت مروری بر خاطرات رزمندگان اشتهارد از توابع شهرستانهای استان البرز در دوران هشت سال دفاع مقدس است.

در بخش آغازین این کتاب آمده است:
 
نه، شلیک نکن!
 
برای عملیات ما را به فکه بردند. بیشتر از سی کیلومتر در خاکهای رملی پیاده روی کردیم تا به خط مقدم برسیم. دیگر توان راه رفتن نداشتیم. طرفهای صبح بود که به نزدیکی تپههای ۱۸۱ و ۱۸۲ رسیدیم و عملیات شروع شد.
 
دشمن با خمپاره و توپ و گلوله به جنگ ما آمده بود. شاید برای شما باورکردنی نباشد؛ تیرهای مستقیم دشمن به سمت ما شلیک میشد، اما وقتی به ما میرسید انگار مسیرش را عوض میکرد و به ما نمیخورد.

حدود صد نفر بودیم که داخل گودالی رفتیم و دور تا دور آن درازکش شدیم. به دستور فرمانده من و شهریهایم حسن قدمی و رضا شاه بختی، فوری از داخل گودال بیرون آمدیم و به سمت جلو رفتیم....
 
در بخش دیگری از این کتاب آمده است:
 
آن چهل اسیر عراقی
 
جای هیچ تعللی نبود. کوچکترین اشتباه یا سستی در مقابل عراقیها که رو در روی ما بودند، برایمان گران تمام میشد. دشمن دوباره به پاتک جدیدی متوسل شده بود. پاتکهای عراقیها معمولا با حجم شدید آتش توپخانه و خمپاره همراه بود. دی یا بهمن سال ۱۳۶۶ بود و عملیات بیت المقدس ۲ تازه انجام شده بود.

همراه سه تا از بچهها برای بستن جاده پشتیبانی عراقیها و پیشگیری از پاتکشان، به سمت شیاری که درمیانه دو قله بود. رفتیم. درگیری با عراقیها آن قدر شدت گرفت که از آن پس دیگر ما چهار نفر متوجه هم نشدیم.
حالا هر کدام حواسمان به کار خودمان بود. من فوری یک قبضه آرپی جی ۷ همراه سه گلوله موشک برداشتیم و جلو رفتیم. بعد در صد متری عراقیها پنهان شدم...
 
گریه برای خط مقدم
 
روزهای آخر جنگ بود؛ چند روزی بعد از قبول قطعنامه از سوی ایران، اما هنوز آتش بس نشده بود. عراقیها هم در بعضی از جبههها جلو آمده بودند. من در گردان حضرت علی اصغر (ع) بودم. فرمانده گروهان ما آقای صادق دهقان نسب (نمکی) بود. بیشتر بچههای اشتهاردی هم در آن گروهان بودند. ما را به نزدیکی خرمشهر، منطقه عمومی شلمچه بردند.
 
سپس دو دسته انتخاب شد تا به خط مقدم نبرد با عراقیها برود. یک دسته هم ماند که من و محمد خائف با آنها بودیم. ناگهان متوجه شدم محمد خیلی ناراحت است.

پرسیدم: «چه شده؟»

گفت: «هیچی.»

به سراغ کارهای خودم رفتم، اما زیر چشمی نگاهش کردم. او هنوز هم ناراحت بود. نه کاری میکرد نه حرف میزد. دوباره کنارش رفتم. دستم را بر شانهاش گذاشتم و پرسیدم: «محمد جان! چه شده؟ چرا حرفی نیم زنی؟»

با غصه و بغض گفت: «چرا باید همه به خط بروند و ما اینجا بمانیم؟!»

با لحنی آرام گفتم: «عیبی ندارد، شما هم یکی – دو روز دیگر به جلو میروی. فقط کمی صبر داشته باش!»
نوبت ما شد و همراه هم به خط مقدم رفتیم. دسته احتیاط که محمد یکی از آنها بود، جلو رفتند. عراق آتش بسیاری روی نیروهای ما میریخت؛ حتی به خط ما شیمیایی زد. جمعی از بچهها شهید و مجروح شدند.

دسته احتیاط که به عقب برگشت، دیدم از محمد خبری نیست. از بچهها پرسیدم: «پس محمد خائف کجاست؟!»
گفتند: «در خط مقدم به خاطر اصابت گلوله به شهادت رسید.»

آه، چه خبر بدی بود آن خبر!...
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار