دیروزهای خاکستری مجموعه داستان دفاع مقدس

هر بار که حاجیه طوبی این سوال را به یاد حاج رحیم می‌انداخت زخم کهنه حاج رحیم هم سرباز می‌کرد. پسرم کجایی؟ زنده‌ای، شهید شده‌ای، اسیری، پس کی من و مادرت را از این انتظار‌‌ رها می‌سازی!
کد خبر: ۱۲۲۳۱
تاریخ انتشار: ۰۴ اسفند ۱۳۹۲ - ۱۶:۱۷ - 23February 2014

دیروزهای خاکستری مجموعه داستان دفاع مقدس

خبرگزاری دفاع مقدس: آرامش و امنیت امروز مرهون خون شهدایی است که با نثار جان و خون خود اجازه ندادند ذرهای از خاک وطن به دست غیر بیفتد.

جانبازان یادگاران دوران حماسه و ایثار هستند. در زمانی که دشمن متخاصم به یکباره بر کشور هجوم آورد تا به خیال خود ایران را تحت سلطه و استعمار خویش درآورد اما از حضور مردان دلیر وشجاع غافل مانده بود.

در بخش نخست این کتاب میخوانیم:
 
زنگی که فقط یک بار نواخته شد
 
 «حاجی، فرصت کردی یه سری هم به بنیاد شهید بزن، شاید این تازگیها بچههای تفحص از شهدامون آورده باشند.» حاج رحیم همچنان کیف دستیاش را ورانداز میکرد. این دسته چک، این هم وثیقهها، این هم سند... بعد با لحنی آرام گفت: «حاج خانم، همین دو هفته پیش سرم زدم خبری نبود، باور کن دیگه از روم نمیاد، خیلی این بچهها رو اذیت کردم، پناه بر خدا، چشم، باز هم سر میزنم.»
 
هر بار که حاجیه طوبی این سوال را به یاد حاج رحیم میانداخت زخم کهنه حاج رحیم هم سرباز میکرد. پسرم کجایی؟ زندهای، شهید شدهای، اسیری، پس کی من و مادرت را از این انتظار رها میسازی! پس کی آن روز میاد که یه خبری از تو به ما برسه. حاج رحیم تا وقتی که به نزدیک حجرهاش رسید همهاش توی فکر و خیال بود...
 
در بخش دیگری از این کتاب آمده است:
 
مرور زخم
 
 «.. فردا سر در متبرک بارگاه امام سوم شیعیان، حضرت حسین بن علی (ع) ابتدا وارد شهرستان سرابله سپس وارد شهر ایلام میشود. مردم مومن و همیشه در صحنه استان ایلام، خود را برای استقبال از این ضریح متبرک آماده میسازند.
 
گزارش خبرنگار ما از سطح شهر ایلام حاکیست...»
 
مجری اخبار هم چنان با صدای بلند اخبار را ادامه میداد.
 
حسین روی ویلچرش به صفحه تلویزیون کوچک اتاقش زل زده بود، اشک در چشمانش حلقه بست. «حسین، این از همان فرصت هاست، از همان فرصتهایی که تو و همرزمانت، سالها در جبهه انتظارش را میکشیدی و جستجویش میکردی. اما آنجا این فرصت دست نداد، حالا این فرصت داره تکرار میشه.
 
سر در بارگاه امام حسین (ع) بیست و پنج سال است به سینه میزنی و گریه میکنی، یه فرصت طلایی، طلاییتر از همین سر در که فردا بر مزار سرخترین شهید راه حق میدرخشد. حسین این فرصت خوبیه، این فرصت را از دست نده.»...
 
در بخش پایانی کتاب میخوانیم:
 
میخک و مینا:
 
 «داداش دیگه یادت نره، این بار که به مرخصی اومدی واسم گل میخک میاری.»

این صدای خوش مینا بود که در ذهن رشید تکرار میشد. رشید در خیالش چرخی زد، فانسقهاش را دور کمر چرخاند و گفت: «آبجی کوچیکه، به خدا از مرخصی که برگردم گل میخک هم واست میارم.»
 
مادر آن طرفتر در حالی که قرآن را با دو دست، بلند رو سر رشید گرفته بود گفت: «در امان خدایی پسرم، بیا از زیر قرآن رد شو تا خیالم راحت بشه.»

رشید کولهاش را به دست گرفت، قرآن را بوسید و از زیر قرآن گذشت. 
 
 «مادر زود برمی گردم، خداحافظ، خداحافظ.»...
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار