گزیده‌ای از خاطرات شهید«مرتضوی» به مناسبت درگذشت مادر گرامی‌شان

شهید «مرتضوی» با آغاز جنگ تحمیلی، این بار در کسوت رزمنده بلافاصله عازم جبهه‌های نور شد و پس از جانفشانی‌های فراوان، سرانجام در تاریخ ۲۶ اسفند ۱۳۵۹ در سوسنگرد به مقام رفیع شهادت نائل آمد.
کد خبر: ۶۳۸۲۱۷
تاریخ انتشار: ۲۵ آذر ۱۴۰۲ - ۱۲:۰۷ - 16December 2023

گزیده‌ای از خاطرات شهید«مرتضوی» به مناسبت درگذشت مادر گرامیشان

به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از آذربایجان شرقی، «عرفان مرتضوی ممقانی» متولد ۱۳۳۴ در ممقان، از مبارزین دانشجویی انقلاب اسلامی بود که پس از پیروزی نهضت امام خمینی (ره)، به فعالیت‌های فرهنگی روی آورد.

وی به عضویت جهاد سازندگی درآمد و همزمان به تدریس در مدارس پرداخت. با آغاز جنگ تحمیلی، در کسوت رزمنده بلافاصله عازم جبهه‌ها شد و سرانجام در ۲۶ اسفند ۱۳۵۹ در سوسنگرد شهادت رسید.

گزیده‌ای از خاطرات زنده‌یاد «حمید فرج بخش ممقانی» رئیس ستاد پشتیبانی جنگ جهاد سازندگی آذربایجان شرقی درباره شهید «مرتضوی» را در ادامه می‌خوانید:

«عرفان مرتضوی» از بچه‌های ممقان بود که به سوسنگرد آمده بود. دو روز قبل از عملیات از طرف همسرش نامه‌ای به دست او رسید. من گفتم که: «عرفان! اگر ممکن باشد تو در این عملیات شرکت نکن.» گفت: «تو بر من ولایت داری و فرمانده من هستی اگر بگویی شرکت نمی‌کنم؛ ولی تضمین می‌کنی که من را سالم به تبریز برگردانی؟ حتی اگر با هواپیما هم مرا برگردانی، از کجا معلوم که جنگنده دشمن هواپیمای ما را در آسمان نزند؟ مرگ و زندگی در دست خدا است این هم نامه همسرم هست. بیا بگیر و بخوان».

همسرش واقعا شخصیت مبرزی است. ما عرفان را حسین صدا می کردیم ولی واقعا اهل عرفان بود! همسرش در نامه نوشته بود که: «عرفان ما باید خیلی زودتر از این شماها را به جنگ می‌فرستادیم شما باید در منطقه باشید.» من نامه را خواندم و گفتم که باشد حرفی ندارم. عرفان کمک آرپی‌چی‌زن شد و «ناصر شکوری» هم آرپی‌چی‌زن.

عملیات صبح شروع می‌شد؛ عملیات امام مهدی (عج) که با هدف عقب راندن دشمن از منطقه سوسنگرد انجام می‌شد. به هر ترتیب ما صبح راه افتادیم و رفتیم. من دیدم که چند نفر از بچه‌های ما نیستند. علت را از بچه‌ها پرسیدم. گفتند که عرفان و چند تا از بچه‌های دیگر در آنجا غسل می‌کنند. صبح زود و هوا سرد بود. به عقب برگشتم و دیدم که در آنجا آبی جمع شده و در آن هوای سرد صبح مشغول غسل هستند. خلاصه راه افتادیم و به منطقه‌ای رسیدیم که منطقه‌ای کاملا مسطح بود. صبح زود وقتی که خورشید می‌خواست طلوع بکند، متأسفانه دشمن نیروهای ما را می‌دید.

من دیدم که ما را به توپ پی‌ام‌پی بستند. درگیری اولیه آغاز شد ... مقداری پیشروی کردیم ... صدای وحشتناک شلیک پی‌ام‌پی را بغل گوشم شنیدم. لحظه‌ای به عقب برگشتم چند نفر از بچه‌ها آسمانی شده بودند. عرفان هم در همان حال که پشتش آرپی‌چی بود، شهید شده بود.

عملیات با موفقیت تمام شد. من در منطقه ماندم که آنجا خالی نماند. بعد از عید از تبریز دو مینی‌بوس نیرو آمد. حاج ناصر به من گفت که تو برو. من نیروهای خودمان را سوار یک مینی‌بوس کردم و به تبریز آمدم و ماشین را به سپاه تبریز تحویل دادم و خودم به ممقان رفتم. خانواده و رفقا خیال می‌کردند که من و بقیه رفقا اسیر شده‌ایم ... به خانه عرفان رفتم؛ عرفان برادر زن عموی من بود.

خدابیامرز پدرش حاج «اسماعیل مرتضوی» یک آقای بزرگواری بود. من نگران بودم که به خانه او بروم. می‌گفتم که اگر به خانه عرفان بروم پدرش می‌گوید که پسر من را بردی و شهید کردی. در حالی‌که من نقشی نداشتم خلاصه به خانه آن‌ها رفتم. همین که از در وارد شدم پدرش پرسید که بگو ببینم چطور شد؟ من هم قضایا را کامل شرح دادم مخصوصا قضیه نامه‌ای را که همسرش نوشته بود. زمانی که این‌ها را کامل برایش تعریف کردم، پدرش گفت که حالا راحت شدم خیالم راحت است که پسرم با شعور، بینش و شناخت به جبهه رفته است. از این به بعد دیگر ناراحت نمی‌شوم.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار