خواهر شهید «مهدی هروی»:

امام زمان (عج) او را به عنوان سربازش برگزید

خواهر شهید «مهدی هروی» نقل می‌کند: «مهدی گفت: بچه‌ها گیر افتاده بودند. وقتی رسیدیم آنجا یکی گفت: دیشب یکی از بچه‌ها خواب دیده، آقایی بهش می‌گه به افراد بگو ناراحت نباشن. فردا صبح سرباز‌های من به کمک شما می‌آن! شما اومدین. ما سرباز‌های آقا هستیم.»
کد خبر: ۶۵۷۸۰۹
تاریخ انتشار: ۰۵ فروردين ۱۴۰۳ - ۱۰:۰۰ - 24March 2024

امام زمان (عج) او را به عنوان سربازش برگزیدبه گزارش گروه سایر رسانه‌های دفاع‌پرس، «شهید مهدی هِرَوی» یازدهم شهریور ۱۳۴۳ در روستای صالح‌آباد از توابع شهرستان دامغان به دنیا آمد. پدرش عبدالله و مادرش خورشید نام داشت. تا اول راهنمایی درس خواند. بنا بود. ازدواج کرد و صاحب یک پسر شد. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست و چهارم اسفندماه ۱۳۶۶ در ماووت عراق بر اثر اصابت گلوله به سینه، شهید شد. مزار وی در فردوس‌رضای شهرستان زادگاهش واقع است.

طبق دستور امام عمل کنید

منطقه کوهستانی و راه‌های سخت از یک طرف و جنگ‌های تن‌به‌تن و دلهره‌ای که ضدانقلاب توی دل مردم انداخته بود، کار را مشکل‌تر می‌کرد. ولی مهدی برایش این‌ها مهم نبود. می‌دید نیرو می‌خواهند، آماده بود.

گفتم: «تو اوضاع منطقه رو می‌دونی؟»

گفت: «وظیفه همه ماست که طبق دستور امام (ره) حضور داشته باشیم تا وقتی که دیگه به ما نیازی نباشه!»

(به نقل از از دوست و هم‌رزم شهید، سجاد بنائیان)

با سوز صدای مهدی، زمزمه‌ها شروع شد

حال و هوای جمع ما را برد به ماه محرم. کتاب نوحه‌اش را درآورد و گفت: «من می‌خونم! حتی اگه شما جواب نوحه من رو ندین!» خواند و با سوز صدای مهدی، دست‌ها بی اختیار بالا رفت و زمزمه‌ها شروع شد. خواند و ما جواب دادیم. خواند و خودش هم اشک ریخت. بعد هم صلوات فرستاد و از میان جمع بلند شد و رفت.

دنبالش رفتم. قناسه را گذاشت زیر بالش و با دیدنم نشست. دید نگاه می‌کنم به قناسه، دست کشید روی آن و گفت: «من این قناسه رو دوست دارم. می‌خوام همه اونایی رو که به کشورمون حمله کردن، تک‌تک با این شکار کنم!»

(به نقل از از دوست و هم‌رزم شهید، سجاد بنائیان)

سرباز امام زمان (عج)

صدای العفوش از سجاده می‌آمد. نفسش گرفته بود. بلند شد. اشک صورتش را خیس کرده بود. دستی به صورت کشید. گفتم: «داداش!»

دل‌نگران بودم. نمی‌دانستم چه سؤالی کنم. خودش شروع کرد؛ بهم گفت: «بچه‌ها گیر افتاده بودن! راه رو بلد نبودن و ما از اونا بی‌خبر!»

رفتم و کنارش نشستم. از جبهه که حرف می‌زد، دلم می‌خواست کمکش کنم. مهدی برگشت و روبه‌رویم نشست و گفت: «صبح دستور دادن بریم اون منطقه؛ شاید اونجا باشن!»

لب‌هایش را به هم فشار داد و ادامه داد: «فکرش را هم نمی‌کردیم همون‌جا باشن. رسیدیم. با دیدنمان دعا کردند و چند نفر هم سجده شکر گذاشتن. پرسیدیم: «چه خبره؟»

یکی گفت: «دیشب یکی از بچه‌ها خواب دیده، آقایی بهش می‌گه به افراد بگو ناراحت نباشن. فردا صبح سرباز‌های من به کمک شما می‌آن! شما اومدین. ما سرباز‌های آقا هستیم.»

اشک امانش نداد و دوباره صدای العفو مهدی روی سجاده پر شد توی اتاق.

(به نقل از خواهر شهید)

منبع: نوید شاهد 

انتهای پیام/ ۱۳۴

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار