بخش اول/ غلامشاه جمیله‌ای از روزهای اسارت روایت می‌کند؛

ماجرای پرواز یک اسیر پیش از رسیدن به آرزوی آزادی

محمد تندی اصالتا اهل خرمشهر بود، بعد از پذیرش قطعنامه امید زیادی داشت که به زودی آزاد می‌شود اما دست تقدیر او را طور دیگری به آزادی رساند.
کد خبر: ۲۶۰۹۰۲
تاریخ انتشار: ۱۵ مهر ۱۳۹۶ - ۱۴:۲۱ - 07October 2017

ماجرای پرواز یک اسیر پیش از رسیدن به آرزوی آزادی

به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، «غلامشاه جمیله‌ای» از آزادگان و رزمندگان دوران هشت سال دفاع مقدس است که در جریان حضور در جبهه های جنگ مجروح شد و هم اکنون جانباز 45 درصد محسوب است.

وی در مجموعه خاطرات خود از آن دوران به خاطره حضور اسرای ایرانی در حرم اهل بیت (ع) پرداخته است که در چند بخش منتشر خواهد شد. بخش اول را در ادامه می خوانید:

 

پس از پذیرفتن قطعنامه ۵۹۸ شورای امنیت در تاریخ ۲۷ تیر ۱۳۶۷ توسط ایران و آغاز آتش بس دائم و کامل، از ساعت ۶:۳۰ صبح روز دوشنبه مورخ ۲۹ مرداد ۱۳۶۷ در اردوگاه اسرا جو انتظار و لحظه شماری برای آزادی بر اسرا حاکم شد، عراق پس از آتش بس غرق در جشن و شادی شده بود و تصاویر روزنامه های الثوره و الجمهوریه عربی و آبزرور انگلیسی زبان؛ سه روزنامه ای که تقریبا بصورت مستمر وارد اردوگاه می شد حکایت از جشن و پایکوبی دولت و ملت عراق داشت که حتی به ذهنشان هم خطور نمی کرد روزی جمهوری اسلامی ایران قرارداد صلح با آنها منعقد کند، چون در همان ماه های اولیه دفاع مقدس صدام و حزب بعث و حامیانش به این باور رسیده بودند که نه تنها به اهدافشان نخواهند رسید بلکه اتمام جنگ را در نابودی صدام و حزبش می دیدند.

لذا از اولین لحظات پذیرفتن قرارداد ۵۹۸ توسط ایران و آغاز آتش بس نیروهای نظامی و مردم عراق به خیابان ها ریخته و با تیراندازی های هوایی و بزن و برقص اتمام جنگ را جشن گرفته بودند. شبها توپ های ضدهوائی اطراف رمادیه تا صبح به نشانه شادی شلیک های هوائی داشتند و انفجار گلوله هایشان آسمان اردوگاه های رمادیه را سرخ و نورانی می کرد. خلاصه پس از آتش بس در جبهه ها هر دو کشور ایران و عراق برای نشان دادن حسن نیت در خصوص صلح پایدار و اجرائی شدن بند تبادل اسرا هر از گاهی تعدادی از اسرای سالخورده و معلول را یک جانبه آزاد می کردند. شرایطی بر اردوگاه های اسرا حاکم شده بود که هر لحظه احتمال آزادی می دادیم.

پرواز یک اسیر پیش از رسیدن به آرزوی آزادی

هر روز خبرهای خوشی در خصوص بندهای قرارداد ۵۹۸ بویژه بند تبادل اسرا شایع و منتشر می شد. تنها منبع خبریمان روزنامه های الثوره، الجمهوریه و آبزرور بود که صاحب امتیاز آنها ارتش و حزب بعث عراق بود، گاهی هم خبرهایی توسط سربازهای عراقی به اسرا می رسید. خبرها همه خلاص شدن از حصار سیم خارداری زندان عراق و آزادی زود هنگام را نوید می داد، تا آنجا به آزادی زود هنگام امیدوار شده بودیم که روز اول هفته با خود می گفتیم هر چقدر هم تبادل اسرا طول بکشد باز ما روز جمعه قطعا ایرانیم. یکروز اول هفته، ساعت آزادباش، به اتفاق تعدادی از بچه های هم استانی دور هم نشسته بودیم، یکی از اسرای هم استانی بنام عبدالرضا عوض‌زاده به جمعمان اضافه شد و پرسید بچه ها بنظرتان این هفته آزاد می شویم که پنجشنبه آینده برویم گلزار شهدا، سر مزار دوستان شهیدمان فاتحه بخوانیم؟ بلافاصله شهید محمد تندی که اصالتا جنگزده خرمشهری بود و در شهرستان دشتی استان بوشهر سکونت داشت، با توجه به سن بالایی که داشت (حدود ۵۵ سال) از روحیه ای بسیار عالی و شخصیتی بسیار محبوب برخوردار بود، ایشان فوق العاده امیدوار به آزادی بود، با لبخندی که همیشه به لب داشت، جوابش را داد، عبدالرضا زبونت را گاز بگیر، یعنی احتمال می‌دهی ما تا پنجشنبه آینده در این زندان خراب شده بمانیم؟! نه برادر، ما ان شاءالله تا یکی دو روز آینده می رویم ایران! غافل از اینکه باید ۲۵ ماه دیگر اسیر این زندان و سربازهای بی رحم صدام لعنتی باشیم و کاسه صبرمان را ظرفیت ببخشیم و عاقبت شاهد عروج و آسمانی شدن روح پاک شهید تندی که امیدوارترین اسیر هم استانیمان برای آزادی بود، باشیم، شهید محمد تندی در اولین ماه رمضان اسارتمان بعد از نماز مغرب و عشاء به دلیل حمله قلبی روحش پرکشید و از زندان اسارت آزاد و آسمانی شد، پیکر رنجور و اسارت کشیده اش پس از اتمام تبادل اسرا به وطن بازگشت و در گلزار شهدا در کنار همرزمان شهیدش آرام گرفت.

خلاصه صدام حسین رئیس جمهور معدوم وقت عراق باتوجه به پذیرش قرارداد ۵۹۸ و اجرائی شدن آتش بس بین دو کشور بخاطر ابراز و اثبات مسلمانی و تبلیغ، شایدم جبران مافات و رفتار وحشیانه ای که سربازان جنایتکارش با اسرای ایرانی داشتند دستور داده بود که همهٔ اسرای ایرانی را قبل از تبادل اسرا و آزادی به زیارت اماکن مقدسه عراق واقع در شهرهای کربلای معلی و نجف اشرف ببرند و حین تبادل به هر اسیر ایرانی یک جلد کلام الله مجید هدیه کنند، این خبر را پس از آتش بس بین دو کشور از طریق روزنامه های الثوره و الجمهوریه که با تیتر درشت و قرمز رنگ درج شده بود، منتشر شد.

خاموش شدن هیجان آزادی پس از چند از قبول قطعنامه

چند ماهی از اتمام جنگ و آتش بس می گذشت و خبری از عملی شدن دستور صدام درخصوص بردن اسرای ایرانی به زیارت اماکن مقدسه درشهرهای کربلا و نجف نبود، نه از زیارت اماکن مقدسه خبری بود و نه از تبادل اسرا، فکر می کردیم دستور صدام برای بردن اسرا به زیارت با توجه به طولانی شدن مذاکرات صلح منتفی شده یا شاید هم وقتی از اردوگاه برای تبادل می رویم ابتدا به کربلا و نجف رفته سپس به مرز جهت تبادل برویم، چون اردوگاه رمادی۱۳در غرب بغداد و شمال غربی کربلا و نجف واقع شده بود.

واپسین روزهای پاییز ۱۳۶۷بود و انگار سرمای پاییزی جو اردوگاه و خبرهای داغ مذاکرات صلح و تبادل اسرا را تحت تأثیر خود قرار داده بود و جو انتظار، هیجان و لحظه شماری جهت آزادی و تبادل اسرا مثل اوایل پذیرش قطعنامه و آتش بس فروکش کرده بود. کم کم داشتیم باور می کردیم که باید مدت طولانی در اسارت بمانیم، احتمال می دادیم جنگی که هشت سال به درازا کشیده است لابد مذاکراتش هم به پنج سال طول خواهد کشید. لذا امیدوار به آزادی بودیم ولی باورش را بسیار دور از ذهن می دیدیم.

برخورد و رفتار سربازان عراقی هم هیچ تغییری نکرده بود و به هر بهانه ای اذیت و کتکاری می کردند. بند۲ کمپ۱۳ بخصوص پس از ورود اسرای هفت ساله بسیار منسجم، متحد و هماهنگ شده بود. عراقی ها در هر اردوگاه یک افسر اطلاعاتی از استخبارات (اداره اطلاعات و امنیت عراق) گماشته بودند، هر چند سعی می کردند برای اسرا ناشناخته و سرّی بماند اما اسرای اطلاعاتی خودی خیلی زود شناسایی‌شان کرده و به همه اسراء معرفیی می‌کردند. فعالیت افسر اطلاعاتی عراقی بیشتر شناسائی اسرای فعال و برجسته و نفوذ بین اسرا و کسب خبر در خصوص شورش ها، اعتصاب ها، اعتراض ها، برنامه ها، نقشه های اسرا و ارتباط بین سربازان عراقی و اسراء بود. افسر اطلاعاتی معمولا نسبت به بقیه سربازان عراقی خوشروتر بود و کمتر کابل به دست توی اردوگاه می گشت و یا کتکاری می کرد. ترجیح می داد بیشتر با اسرا سر صحبت را باز کند و بحث های سیاسی راه انداخته و از نظرات و عقاید اسرا با خبر شده و افراد را شناسایی کند، خوشبختانه به محض شناسایی‌اش، کسی حاضر به بحث و گفتگو با ایشان نبود و همه ازش پرهیز می کردند. خلاصه این افسر در ساعات آزاد باش اسرا، توی اردوگاه می گشت و از روی اتیکت پیراهن لباس فرم زرد رنگ اسرا نمیدانم بر اساس چه ملاک هایی به سلیقه و انتخاب خودش اسمهایی را یادداشت می کرد، این اسم نوشتن چند روزه برای همه اسرا دغدغه فکری شده بود، چون همه احتمال می دادیم که این اسامی برای جابجایی باشد و ممکن است بخواهند گروهی را از این اردوگاه به اردوگاه دیگری منتقل کنند.

شایعه سفر زیارتی اسرا

چون همه باتوجه به دوستی و آشنایی که با دیگر اسرای هم بندی خود پیدا کرده بودند ترس از جابجایی و جدایی از دوستان خود داشتند، لذا معمولا در دید این افسر اطلاعاتی ظاهر نمی شدند تا اسمشان را یادداشت نکند. پس از یکی دو هفته و گمانه‌زنی‌های متفاوت، بین اسرا شایعاتی شده بود مبنی بر اینکه قرار است اسامی یادداشت شده را به زیارت اماکن مقدسه در شهرهای کربلا و نجف ببرند، خبر دیگری می گفت که قرار است اینها را برای آزادی یک جانبه ببرند تا اینکه شنبه، روزی بود که عراقی ها شروع به خواندن اسامی نوشته شده توسط افسر اطلاعاتی شان کردند، جمعا از سه بند اردوگاه حدود ۴۰۰ نفری اسم نوشته بودند، سپس به اسرای اسم خوانده شده هر بند اعلام کردند که همه باید امروز لباس هایشان را تمیز شسته و طاهر کنند، عصر همان روز شنبه باید همگی استحمام کرده و برای صبح روز یکشنبه آماده شوند، هنوز برایمان معلوم نبود که آنها را به زیارت می برند یا برای مبادله و آزادی، خلاصه همهٔ آن ۴۰۰ نفر آماده شدند، بعد از اذان مغرب بود و همه داخل آسایشگاه ها بودیم، درب ها برویمان قفل بود که از پنجره های آسایشگاه متوجه شدیم تعداد ۱۱ دستگاه اتوبوس وارد محدوده کمپ ۱۳ شدند و در پی هم پشت دیوار سیم خارداری اردوگاه پارک کردند، با دیدن اتوبوس ها شور و هیجانی در بین اسراء افتاده بود. بیشتر احتمال آزادی بچه ها را می دادیم، فکر می کردیم لابد توافقاتی بین دو کشور در خصوص مبادله اسرا شده، شاید عراقی ها صلاح ندیده اند این خبر را به اسرا بدهند و می خواهند ما را غافگیرانه برای تبادل ببرند. متأسفانه در این گروه ۴۰۰ نفره اسم بنده نبود. عراقی ها همان شب به همه آسایشگاه ها اعلام کرده بودند که پس از اذان صبح درب آسایشگاه ها را باز می کنند و باید همه اسامی خوانده شده آماده حرکت باشند.

آغاز خیر در اردوگاه

آن شب با هزار فکر و خیال خوش خوابیدیم، با اذان صبح که توسط یکی از اسراء بصورت مخفیانه و دور از چشم و گوش عراقی‌ها گفته می شد از خواب بیدار شدیم، همه نماز صبح را خواندیم، آنهایی که اسمشان خوانده شده بود از آسایشگاه ما هشت نفری بودن، همه لباس فرم زرد رنگشان را پوشیده و آماده گشودن درب آسایشگاه ها بودند، در این فرصت بچه ها با هم آسایشگاهی های خود خدا حافظی و طلب حلالیّت می کردند، بعضی ها التماس دعا داشتند و برخی هم می گفتند سلام ما را به ایران برسانید و بجای ما بوسه به خاک وطن بزنید، طولی نکشید که درب آسایشگاه ها بترتیب باز شد و اسامی خوانده شد و افراد به بیرون از آسایشگاه هدایت شدند، سپس مجددا درب را به رویمان قفل کردند، پشت پنجره های آسایشگاه بچه ها به ستون در محوطه اردوگاه نشسته بودند، برایشان عدسی همان مختصر صبحانه هر روزه را آوردند که با عجله خوردند و ضمن خداحافظی و تکان دادن دست به ستون یک بطرف دژبانی های اردوگاه حرکت کردند و به ترتیب سوار بر اتوبوس ها شدند و لحظاتی بعد اردوگاه را به مقصدی که تا آن لحظه دقیقا برای اسرا معلوم نبود ترک کردند، پس از رفتنشان حس دلتنگی شدیدی بر دلمان سایه افکند، ولی با همهٔ دلتنگی ها حس آرامش قلبی توأم با خوشحالی داشتیم، با خود می گفتیم اینها چه برای زیارت رفته باشند و چه برای تبادل به هر حال حقشان بوده که خدا قسمتشان کرده است، خدا کریم است ان شاءالله نوبت به ما هم خواهد رسید، در هر صورت آغاز خیریست و بیاری خدا نتیجه اش مثبت خواهد بود.کم کم آفتاب طلوع کرد و ساعت هشت صبح طبق معمول هر روزه ابتدا آمار گرفته شد و سپس آزاد باش با سوت سرباز عراقی اعلام شد.

ادامه دارد...

نظر شما
پربیننده ها