دفاع‌پرس گزارش می‌دهد؛

آخرین خواسته یک شهید زیر باران آتش عملیات کربلای ۵

اصحاب کریمی رزمنده دوران دفاع مقدس روایتی از شهادت یک نوجوان رزمنده در عملیات کربلای ۵ را روایت کرد.
کد خبر: ۵۶۲۳۵۹
تاریخ انتشار: ۲۹ آذر ۱۴۰۱ - ۰۰:۱۷ - 20December 2022

آخرین خواسته یک شهید زیر باران آتش عملیات کربلای ۵به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، اصحاب کریمی از رزمندگان دوران دفاع مقدس و رئیس بنیاد شهید تهران بزرگ در جمع زائران شهدای گلزار شهدای بهشت زهرا (س) روایتگر دوران پر افتخار دفاع مقدس شد و خاطره شهیدی را در عملیات کربلای پنج روایت کرد که در هنگام جان دادن همراهش بود. در ادامه این روایت را می‌خوانید.

شهید رضا شهبازی با این خاطره خیلی گریه کرد، تنهایی مرا گیر می‌آورد و می‌خواست ماجرای آن را بگویم.

در عملیات کربلای ۵ زیر آتش دشمن در کانال عقب افتاده بودیم و داشتیم خودمان را به جایی می‌رساندیم که پاهایم به چیزی گیر کرد. خم شدم دیدم کسی است، فکر کردم شهید شده، آمدم او را کناری بکشم آخی گفت. پرسیدم زنده‌ای گفت آره، گفتم اینجا چه کار می‌کنی؟ دستم را بردم پشتش لخته خون داغ زد بیرون. فهمیدم مجروح است، او را کشیدم و بردم عقب و در جانپاه کانال نشستم، شب و تاریکی، در دل کانال مانده بودیم، پرسیدم اسمت چیست، چند جمله باهم صحبت کردیم، فهمیدم یگانمان بهم نمیخورد، پاگیر این بچه شدم و نشستم، گفتم ببین خیلی وزنی نداری ۱۵۰ متر برویم تمام است، گفت نه. گفتم آب بدهم؟ گفت نه، دوباره شروع کردم، امدادگر خبر کنم؟ گفت نه، هرچه گفتم گفت نه. نمی‌دانم چرا پاگیرش شدم.

چند دقیقه ماندم، گفت خواهشی دارم. بچه رزمنده‌ای که داشت جان می‌داد، در دل کانال چه می‌خواست؟ پرسیدم خواهشت چیست؟ دست به قمقه برد، فکر کردم آب می‌خواهد، اما گفت می‌توانی برایم عاشورا بخوانی؟ ۱۹ ساله داشت جان می‌داد، اما گفت برایم عاشورا بخوان. گفتم خوب بعدش چه؟ گفت همین فقط عاشورا بخوان. شروع کردم به خواندن، گفت نمی‌شنوم، بغلش کردم، لبهایم را بغل گوشش بردم، فکش را گرفتم توی دستم هنوز ریش درنیاورده بود. همانطور که می‌خواندم دیدم دستم خیس شد، گریه می‌کرد. عاشورا تمام شد به سجده شکر رسید، گفت من جایت سجده را انجام می‌دهم، گفت نه این آخرین سجده شکر است. می‌دانستم این وقت‌ها این بچه‌ها چه حالتی دارند، دستش یخ کرده بود، نفس رسیده بود به قفسه سینه، عاشورا که تمام شد انگار دنیا برایش تمام شد و دنیای دیگری شروع شد، گفتم حالا برویم؟ نفس عمیق کشید و گفت بلندم کن، خداراشکر کردم که راضی شده برویم، دستش را انداختم روی گردنم و دست دیگرم را روی زخمش گذاشتم، همه وجودش را جمع کرد، اعتقادمان این بود ارباب بالای سر این بچه‌ها می‌آمد، حاضرم قسم بخوریم. سرش را به دیوار کانال تکیه داد و گفت السلام و علیک یا اباعبدالله و نفسش قطع شد.

انتهای پیام/ ۱۴۱

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار