داستان مکبر ۱۵ساله در اسارت

کد خبر: ۲۰۵۳۰۳
تاریخ انتشار: ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۲ - ۱۴:۲۷ - 13May 2013

پس از اسارت ما را به مدرسه ای در رمادی منتقل کردند. بیش از سیصد نفر بودیم که در عملیات والفجر مقدماتی به اسارت در آمده بودیم.

روز دومٰ، گروه خبرنگاران و فرماندهان ارشد عراق وارد مدرسه شدند؛ با تمامی اسرا مصاحبه کردند و از بچه ها می خواستند علت حضور خود را در عملیات بگویند.

من آن موقع سن وسالی نداشتم؛ یک روز مانده بود پانزده ساله شوم. موقع مصاحبه از اینکه حرف نادرستی  بزنم وموجب آبروریزی خودم و خانواده ام بشود، کمی ترسیده بودم. آخر بعضی از بزرگترها حرفایی از ترس جان می زدند و حق با آنها هم بود.

 خلاصه نوبت من شد. پس از معرفی خودم در جواب پرسش تکراری و حساس «برای چه به جبهه آمده ای؟» گفتم: «برای اینکه بتونم نمره قبولی در امتحانات بگیرم.»

 عراقی ها پس از مشورت جواب من را قبول کردند و برای جواب بهتری تهدیدم نکردند.

 

هنگام نماز ظهر از عراقی ها خواستیم بدلیل تنگی اطاق های نگهداری به ما اجازه دهند  در حیاط مدرسه نماز بخوانیم. عراقی ها موافقت کردند. همه بچه ها بسرعت وضو گرفتند  و در حیاط آماده نماز شدند.

یکی از بچه ها از من پرسید: «می تونی مکبر بایستی؟»

 

 من متوجه منظوراو شدم و قبول کردم و موقع اقامه ایشان با صدای بلند قد قامه الصلات را گفتم و بچه ها به سرعت صف نماز را تشکیل دادند و نیت کردند.

 

عراقی ها بصورت آماده باش در آمدند و سه تن از سربازان ارتش سودان که برای کمک به عراق آنجا بودند بهت زده به ما نگاه می کردند. یکی از آنها با صدای بلند فریاد می زد  شما مجوس نیستید وهرسه تن شروع به گریه کردند.

بین دو نماز، من  را به اطاق افسران ارشد بردند. یکی از آنها پرسید می دونی توی عراق نماز جماعت ممنوع است؟ و ما باید شما را اعدام کنیم تا درس عبرتی باشد برای سربازانمان. سپس به من گفت تو را بعنوان مکبر حتما اعدام می کنیم، ولی اگر حاضر شوی درمصاحبه ای بگویی ما نماز خواندیم و برای سید رییس صدام دعا کردیم تو را می بخشیم و اعدام نمی کنیم.

 

 من هم قبول کردم و خبرنگاران حاضر شدند. این بار اگر مصاحبه ام طبق نظر عراقی ها انجام می شد نه تنها آبروی خود می رفت بلکه به تمامی نمازگزاران خیانت می کردم.

 

 پاهایم بشدت می لرزید. خبرنگار پرسید: برای چه نماز خواندید؟ جواب دادم ما مسلمانیم  و نمازخواندن بر ما واجب است.

پرسید بعد از نماز چه دعایی کردید؟ گفتم دعا کردیم خداوند رزمندگان اسلام و رهبرشان را حفظ و پیروز کند و پس از کربلا بسوی قدس حرکت کنند.

 

ناگهان از پشت سرم ضربه محکمی خوردم و یکی از افسران گفت: ما را احمق حساب می کنی؟!

 سپس دستور داد، من و چند نفر دیگر را به منطقه عملیات ببرند و همانجا اعدام کنند. فردای آن روز همه اسرا را بجز ما چند نفر را به بغداد بردند و ما را با چشم ها و دست های بسته، نیمه شب به منطقه عملیات بردند و درون گودالی گذاشتند. تا صبح بارها شهادتین را خواندیم ولی خبری از اعدام نشد. چشمان مان را باز کردند و گفتند: ایران دیشب عملیات کرده وتعداد زیادی اسیر گرفته ایم و تصمیم داریم شما را بدور از چشم فرماندهانمان قاطی آنها کنیم.


راوی: آزاده احمد دهقان زاده
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار