[مونس غمبار، بر درختی تکیه داده و جلو روی او سنگها و عکسها. کمی بعد، لیلا دخترکی نوجوان مقابل او مینشیند.]
لیلا: لطفاً نَگین تنهام بذار.
[مونس خودش را جمع و جور میکند و مبهوت لیلا را مینگرد.]
لیلا: سلام! تسلیت میگم، تازه فوت شدن؟ غم آخرتون باشه.
مونس:خواهش میکنم!
لیلا: چند وقته؟
مونس: چند وقته هست.
لیلا: چکارتون بودن؟
مونس: مادر شوهرم.
لیلا: این جا؟
مونس: آره ...!
لیلا:چه جای خوبی، زیر درخت ... تمیزش نکردین؟
مونس: نه ...!
لیلا: میشه من تمیزش کنم؟
مونس: خواهش میکنم! چرا شما !؟
لیلا: رنگ اسمشون رفته، میتونم پررنگش کنم. مرکب سنگ دارم.
مونس: قیافتهات به گداها نمیخوره!؟
لیلا: خواهش میکنم، این قدر تو سر ما نزنین. من معمولاً سنگ شهدا را تمیز میکنم و نوشتههاشو پر رنگ میکنم، گفتم این دفعه برای دل شما ...
مونس: تو کی هستی دختر جون؟
لیلا: لیلا، دانشآموز سال سوم راهنمایی، خونهمون کوچة اقاقیا.
مونس: من مونس.
مونس: تو همیشه میآی این جا؟
لیلا: بله!
مونس: میتونم بپرسم چرا؟
لیلا: میام دیدن بابام.
مونس: فوت شدن؟
لیلا: شهید شدن. یک سال پیش. البته فردا میشه یک سال.
مونس: یکساله!؟
لیلا: فردا میشه یک سال.
مونس: اما الان چند ساله جنگ تموم شده.
لیلا: چند سال مجروح بودن تا این که شهید شدن. مادرم میگن بابام بعد از این که مجروح برگشتن، گفتن: «من یه منتظرم، منتظر صدا، منتظر دعوت تا صدام کنن.»
بالاخره هم پای پنجرة فولاد، صداش کردن. اون روز منم اون جا بودم ...
وقتی صندلی چرخدار خیالشو بر میگردوندیم، بخدا خانوم! خیلی گریه کردم تا به خوابم اومدن و گفتن ...
مونس: گریه نکن لیلا خانوم! پدرت تو خواب چی گفت؟
[سکوت، چیزی را به خاطر میآورد و اشکش را پاک میکند.]
لیلا: «چرا گریه میکنی دختر گلم؟ من این جا تو بهشت ...» پیشانی مو بوسیدن، چقدر خوب بودن، تویه بهشت آبی، یه لباس آبی هم تنشون بود با یه پیشونی بند. بعد از اون دیگه گریه نکردم. حالا هر روز بعد از مدرسه میآم سر مزارش. الان یه ساله. یعنی فردا میشه یه سال.
مونس: همیشه تنها میآی؟
لیلا: نه! با بابا بزرگم میام. گاهی وقتا هم با مامانم، وقتهایی که کلاس ندارن. مثل امروز.
مونس: مادرت معلمه.
لیلا: آره خانوم! اما بابا بزرگم هر روز باهام میآن. میآن سر مزار برای دامادشون قرآن میخونن.
مونس: ولی بعد از یک سال، تو باید کمی واقعیتر با دنیا برخورد کنی.
لیلا: خب شما بگین! همش که من حرف زدم، شما چکاره این؟ ببخشین خانومِ ...؟
مونس: مونس!
لیلا: مونس خانومِ ...؟
مونس: [میخندد.] خیلی شیطونی ... لیلا خانومِ ...؟
لیلا: [اشاره به مزار پدر میکند.] نخوندین؟ تجلی، لیلا تجلی.
مونس: منم مونس رحمتی. ادبیات میخونم، سال آخرمه.
لیلا: ببخشین مونس خانومِ رحمتی! من باید برم تمرین کنم.
مونس: تمرین!؟
لیلا: آره! ما میخوایم برای همة شهدا حرف بزنیم.
مونس: ما؟
لیلا: من، مامانم، دوستای بابام ... مامانم هر جا باشن، الان میآن.
مونس:میشه ببینمشون؟
لیلا: بله...! اجازه میدین برم؟ حالتون بهتر شده دیگه نه؟
مونس: بازم برام حرف بزن لیلاجان!
مونس: آواز پر جبرئیل ...؟
[فرشته، مادر لیلا وارد میشود و بر مزار یوسف فاتحه میخواند.]
فرشته:نمیآی بریم لیلا؟
لیلا: چرا مامان!
مونس: لیلا خانوم قرارمون یادت رفت؟
لیلا: نه، یادمه! [رو به فرشته] مامان قرار بود من شما رو با مونس خانوم آشنا کنم. یه لحظه بیاین!
فرشته: [جلو میآید] سلام!
لیلا: ایشون مونس خانم و ایشون مادرم فرشته خانوم.
مونس: میتونم در خدمتتون باشم؟
فرشته: خواهش میکنم، ما در خدمتیم.
مونس: لیلاجان یه چیزهایی میگفت.
فرشته: باز پر حرفی کردی لیلا؟
مونس: نه! من از اون خواستم باهام حرف بزنه ... میشه یه خواهش کنم؟
فرشته: اختیار دارین، امر بفرمایین!
مونس: میتونم منم به تمرین لیلا گوش بدم؟
فرشته: از خودشون بپرسین!
مونس: میتونم لیلا خانوم؟
لیلا: بگم مامان؟
فرشته: بفرمایین!
لیلا: پس شمام کمک کنین.
[لیلا میگوید، مونس یادداشت میکند.]
لیلا: یه پدر داشتم مثل خورشید. این خانوم همسرشون، این دختر خانوم، بچهشون. بتاب بابا! بازم بتاب! بذار گرم بشم. صدا کن تا بشنویم. تا ببینم، تا بخونیم، تا بدونیم ... قصه نیستها ... مامان تو بگو. حالا قسمت شماست مامان!
مونس: خواهش میکنم!
فرشته: گفتم کبوتر مهاجر، سالی است که دیگه نمیخونه، قمری درخت مجنون خونة خالیمون، مدام گریه میکنه. دیری است که صدای سفر کردهمون رو نشنیدیم. دل تنگمون رو شبی به خواب مهمون میکنی؟
لیلا: اگر بپرسم که از دیروز چه نامی به خاطر داری، چه میگی؟
مونس: [دستپاچه] نمیدونم! نمیدونم!
لیلا: میگم کوچة ما هم دلاوری داشت، پدری داشت که ...
[گریه میکند.]
فرشته: اگه قرار باشد گریه کنی، فردا نمیتونی بگی.
لیلا: هر وقتی یکی با تحقیر نگام میکنه، گریهام میگیره مامان.
مونس: بگو لیلا جان!
لیلا: نمیتونم ...! نمیتونم ...! نمیتونم ...!
[لیلا گریان خارج میشود.]
فرشته: لیلا ...! لیلا ...!
مونس: لیلا ...! لیلا ...!
[به دنبال لیلا، آنان نیز بیرون میروند.]
[گورستان، مونس منتظرانه بر سر گور نشسته است. امین وارد میشود.]
امین: سلام پرتاب کردیم خانوم!
مونس: سلام امین! خوب کردی اومدی. واقعاً ممنونم ... این حالت بهتر شده، نه؟
امین: دستم که قلم مو رو روی بوم میلغزونه، مثل اینِ که عزتِ یادشون، منو هُل میده جلو، شکل یه زیارت، یه جلای باطن.
مونس: ما هم دستامون همچی خالی نیست.
امین: سوغات سفر.
مونس: جستجو.
امین: بله!
مونس: امین!
امین: بله!
مونس: یه کم حداقل حالا، امروز، به قول خودت بپر با ما. هیچ وقت مثل حالا به این واضحی، حضور و معنای نقاشیها تو که روی دیوار میکشی، حس نکردم.
امین: مونس ...!
مونس: حرفات امین تو این دو هفته، تو گوشام زنگ میزنه! همیشه فکر میکردم تو این همه باور رو از کجا میگیری امین. میدونی این جا چه گذشت به من؟ دریایی پر از آواز جبرئیل. من خیلی مدیون توام امین!
امین: این حرفا مقدمة بحث پایان نامهته، نه؟
مونس: امین! این اوراق محتاج نگاه توئه، خودت گفتی جستجو کن.
امین: باز شروع شد. ما مخلصیم مونس خانوم! مخلص حرفاتون، مخلص جستجوتون، مخلص تولدتون، اما بازم میگم نه.
مونس: این جستجو اصلاً برات مهم نیست؟
امین: توی این قبرستون تا کجا رفتی؟
مونس: به جایی که آسمون روی سر آدماش بود.
امین: همیشه نمیگفتی چرا از زندهها نقاشی نمیکشی، زندگی نبضش تو زندهها میزنه.
مونس: این جا فهمیدم تو چی میگی. کی اومد کنارم نشست و گفت: «لطفاً، نَگین تنهام بذار!»
امین: یه فرشتة نجات.
مونس: یه هم صحبت، یه گفتگوی ساده. مثل شکارچی شده بودم که شکار رو پیدا کرده بود. هیچ وقت فکر نمیکردم که ایدهام روی طرح آوازِ پر جبرئیل سهروردی، منو دچار مشکل کنه. اما اونا منو ... شکستن. فهمیدم خیلی کم دارم.
امین: چرا؟
مونس: چون قصد داشتم از حرفایاونا فقط نُت بردارم. تو نمیدونی چی گذشته به من. حالا این نوشتهها محتاج خوندنته، محتاج دیدن تونه.
امین: مونس ...!
مونس: امین ...!
امین: آواز جبرئیل ... حتماً پرسیدی که این آواز رو شنیدن یا نه؟
مونس: بیام بریم ایمن. بیا!
[به سوی مزار یوسف حرکت میکنند.]
مونس: این شهید یوسف تجلی، تاریخ شهادت رو بخون!
امین: میشه بپرسم چی میخوای بگی؟
مونس: بخوان!
امین: شهید یکساله.
مونس: این مرد هفت سال انتظار کشیده.
امین: چطور رسیدی؟
مونس: میتونی بفهمی یه بچه این معنا رو به بهترین صورت توصیف کنه؟
[مونس پوشة نوشتهها رو به امین میدهد.]
مونس: میخوام کمکم کنی.
امین: میخوام تو خلوت بخونم.
مونس: میتونم کنارت باشم.
امین: اون دیوار، عملههای زیادتری از منو میخواد!
مونس: امین!
امین: آمین.
[نور آرام میرود.]
ادامه دارد...