سالروز شهادت فرمانده گردان حضرت علی اکبر(ع)؛

خدایا! تا اخرین قطره خونم را پذیرا باش/ دخترم را به خدا می سپارم

برادری روزی، چند مرتبه برای آوردن آب، به پایین ارتفاعات می رود. این کار در آن گرمای طاقت فرسا به شدت سخت بود. از ایشان کار را یاد گرفتم. یک روز که حسین در حال بالا آوردن دبه های آب بود، ومن به پایین ارتفاع می رفتم، به هم برخورد کردیم. من با خنده گفتم: " خوب ثواب جمع میکنیا!" سکوت کرد.
کد خبر: ۱۲۴۶
تاریخ انتشار: ۲۷ تير ۱۳۹۲ - ۰۹:۵۰ - 18July 2013

خدایا! تا اخرین قطره خونم را پذیرا باش/ دخترم را به خدا می سپارم

خبرگزاری دفاع مقدس: شهید حسین مولایی از بسیجیان پایگاه شهید بهمن کمالزاده، در حصارک کرج بود. او در سال 1343 پا بر زمین هستی نهاد. در سال 59 به عنوان بسیجی به اردوگاه آموزشی اعزام شد. اولین حضور او در میدان نبرد، در گیلان غرب بود. شهید حسین مولایی فرمانده گردان حضرت علی اکبر(ع) در آخرین حضور خود در جبهه، در عملیات کربلای 1، منطقه مهران را با خون خود رنگین کرد.

حمید پارسا در گفت و گو با خبرگزاری دفاع مقدس، از یک شهادت شیرین خبر می دهد و راز  بزرگی را برایمان باز گو می کند.

خوب ثواب جمع میکنی!

اسفند سال 1359 بود که حسین از طرف بسیج کرج، برای آموزش به کوه های برقان، اردوگاه آموزشی اعزام شد. پس از آن بود که در7 اردیبهشت سال 60، به عنوان رزمنده بسیجی به گیلان غرب، تپه کرجی ها اعزام شد.  

آشنائی من و حسین در گیلان غرب بود. در محور آورزین، ما در ارتفاعات مستقر شدیم. منبع های آب هم در پایین این ارتفاعات بود و بچه ها برای استفاده از آب مجبور بودند، آب را دبه دبه برای استفاده بالا ببرند.

چند روزی گذشت. خوب که دقت کردم، دیدم برادری روزی، چند مرتبه برای آوردن آب، به پایین ارتفاعات می رود. این کار در آن گرمای طاقت فرسا به شدت سخت بود. از ایشان کار را یاد گرفتم. یک روز که حسین در حال بالا آوردن دبه های آب بود، و من به پایین ارتفاع می رفتم، به هم برخورد کردیم. من با خنده گفتم: "خوب ثواب جمع میکنی!" سکوت کرد. دوباره با خنده گفتم:"یک مقدار از این ثواب ها را هم بگذار برای ما". گفت: نه! دبه زیاد است، اگه می خواهی ثواب کنی، خودت برو دبه ها رو پر کن ببر".

وقتی به بالای ارتفاع رسید، سخت عرق کرده بود. کمی با حسین شوخی کردم؛ این طور شد که رفاقت من و حسین آغاز شد و قرار گذاشتیم که از این پس، با هم برای آوردن آب به پایین ارتفاعات برویم.

مجروحیت از دوپا

برای عملیات به منطقه بازی دراز رفتیم. در شهریور سال 1360 در سومین عملیات بازی دراز حضور داشتیم. پس از آن بچه ها برای مرخصی به کرج برگشتند و گروه دیگری جایگزین شدند.

اوایل آبان سال 1360 برای عملیات بستان در جنوب اعزام شدیم. این عملیات در 9 آذر، غرب سوسنگرد در ارتفاعات الله اکبر و تپه های میشداغ به چذابه انجام شد. حسین در این عملیات از دو پا مجروح شد و تا انتهای خط زندگی، پاهایش می لنگید.

من و حسین در حرم امام  رضا(ع) برادر شدیم

مرداد سال 1361 بود که من و حسین با هم نذر کردیم که اگر در سپاه قبول شدیم، لباس سپاه را در مشهد امام رضا (ع) به تن کنیم. همین طور هم شد و ما اولین بار لباس های سپاه را در حرم امام رضا(ع) به تن کردیم. یادش بخیر همان جا هم بود که من و حسین صیغهی اخوت و برادری را با هم خواندیم.

تیر سال 1362 حسین به تیپ سید الشهداء منتقل شد و در عملیات والفجر حضور یافت و سپس همراه با تیپ حبیب بن مظاهر در عملیات خیبر شرکت کرد.

تابستان سال 63 من و حسین به سپاه شهید بهشتی در کرج برگشتیم. زمانی که در این جا مشغول به کار شدیم، با هم در یک شیفت قرار گرفتیم. از آن موقع بود که بیشتر با هم مانوس شدیم. حتی شب هایی هم که شیفت نبودیم یا در سپاه می ماندیم یا به خانه ای که حسین اجاره کرده بود می رفتیم. تا اینکه مرداد سال 1363، شهید حاج یدالله کلهر، جانشین تیپ نبی اکرم (ص) کرمانشاه، به کرج آمد؛ من و حسین را دید که ازدواج نکرده ایم.

آن زمان من و حسین تقریباً 21 ساله بودیم. یادم هست که گوش حسین را کشید و گفت: چرا ازدواج نمی کنید؟ و... . آن زمان بچه ها می گفتند: تا جنگ تمام نشود، ما زن نمی گیریم. بعد از پی گیری هایی که حاج یدالله انجام داد، حسین در بهمن 63 ازدواج و مراسم عروسی من در اسفند ماه برگزار شد.

بعد از مراسم عروسی، سریعاً به منطقه بازگشتیم و بعد از عملیات بدر، 10 روز بعد از اعزام، در فروردین ماه به دستور حاج یدالله به عقب بازگشتیم. آن هنگام ما اولین سفر بعد از عروسی را با هم گذراندیم.

زینب های من و حسین

تاریخ 26 دی ماه سال 64 را خوب به یاد دارم. روز ولادت خانم حضرت زینب(ع) بود. شب ولادت خانم، دختر حسین و روز ولادت، دختر من به دنیا آمد. بعد از آن اواخر سال 64 بود که دوباره به منطقه اعزام و در عملیات والفجر 8 همراه با تیپ سید الشهداء حضور یافتیم.

زمانی که ما در مرخصی بودیم، به تاریخ 12 اردیبهشت سال 65، عملیات سید الشهداء در منطقه فکه انجام شد. بعد از گذشت ده روز از مرخصی همهی بچه ها به منطقه جنوب و بعد به غرب ارتفاعات قلاجه معروف به اردوگاه شهید سید محمد بروجردی برگشتند.

دخترم را می سپارم به خدا

پس از انجام این عملیات، در 9 تیرماه سال 65 عملیات کربلای 1 با رمز یا ابوالفضل آغاز شد. من و حسین در هر 3 مرحله عملیات حضور داشتیم. هنوز این اتفاقات پیش روی چشمانم است. روز 16 تیر بود که با حسین حوالی ساعت 16:30 کنار رودخانه نشسته بودیم. حسین گفت: حمید به خانه نامه نوشته ام که بعد از برگشت با هم به زیارت علی بن موسی الرضا(ع) برویم. شهید جواد رهبر دهقان هم که ان طرف رودخانه بود  خندید و گفت: بیچاره ها، امشب، شب عملیات است. اخرت پیش روی ما و دنیا پشت سر ماست. اگر امشب شهید شویم، یکسره می رویم پیش خود امام رضا(ع).

جواد هم یک دختر داشت. من خندیدم و گفتم: جواد، با دخترت چیکار می کنی؟ گفت: دخترم؟ دخترم را می سپارم به خدا.

عملیات شروع شده بود. جواد رهبر دهقان با یک خمپاره 120 به شدت مجروح شده بود و همزمان با او حسین هم جفت پاهایش را از دست داده بود. من درگیر عملیات بودم، متوجه اتفاقات نشده بودم.

رویای شهادت از زبان حسین

بعد از عملیات، زمانی که به قلاجه بر گشتیم، آنجا بود که خبر شهادت جواد و مجروحیت حسین را شنیدم. برای مرخصی به کرج برگشتم. از حال حسین پرس و جو کردم. متوجه شدم که در بیمارستان تهران بستری است. برای ملاقات به تهران رفتم. خانوادهی حسین هم در بیمارستان حضور داشتند. مادر حسین جلو آمد، بی تابی می کرد؛ اما همسرش، آرام تر بود. جلو آمد و گفت: دعا کن سایهی برادرت همین طور بر سر ما باشد.

وقتی وارد اتاق شدم، حال حسین وخیم بود. این اتفاقات درست زمانی روی می داد که پزشکان ما دست به اعتصابی سنگین زده بودند. عدم رسیدگی باعث عفونت شده بود.

من همراه حسین ماندم. حسین آب می خواست. اما دکتر از این کار ممانعت می کرد. ساعت 12 شب بود که بعد از اعلام نتایج، دکتر معالج گفت: هر چقدر آب می خواهد به او بدهید. من حسین را صدا کردم. می دیدم که انگار حسین در این دنیا نیست و با رفقای شهید صحبت می کند. من را بنام برادرش حسن صدا می کرد. در همان حین ناگهان، مرا حمید صدا کرد. گفت: این آقایی که اینجا ایستاده است کیست؟ گفتم: کسی نیست. حسین بعد از آن ساکت شد.

ساعت 4 صبح دکتر آمد و گفت: برادرتان حالش وخیم است، باید در اتاق عمل خونش را تعویض کنیم. من هم برای خواندن نماز صبح به نماز خانه رفتم. نگرانیم شدید شد. بعد از خواندن نماز سریعاً بالا رفتم و دیدم که روی حسین را پوشانده اند.

حسین دقیقاً صبح روز 26 تیرماه شهد شهادت را نوشید.

راز خون همیشه جاری

هوا روشن شده بود که من به کرج برگشتم. پیکر حسین را هم هنوز آفتاب طلوع نکرده بود که به کرج منتقل کردند. 24 ساعت پیکر حسین در سردخانه مانده بود. 27 تیر برای غسل حسین رفتم. نمی شد پیکر را غسل داد، تیمم کردیم. اما متوجه شدیم که هنوز از پاها خون جاریست.

حسین پاهای خود را در 17 تیر از دست داده بود، 10 روز هم در بیمارستان بستری بود و 24 ساعت هم پس از شهادت در سردخانه قرار داشت؛ اما هنوز خون از پاهای حسین جاری بود. تنها کاری که توانستیم انجام دهیم، بستن پاها با مشمع بود. در نهایت در امام زاده کرج دفن شد.

روز سوم شهادت زمانی که وصیت نامه خوانده شد، راز خون جاری و معمای آن برای من حل شد. نوشته بود: خدایا! از تو می خواهم تا اخرین قطره خونم را در راه اسلام از من بپذیری.

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار